بهاره قانع نیا - نگاهم به انارهای سرخ روی درخت گیر کرده بود. انارها زیر آفتاب برق میزدند. کمتر پیش آمده بود انار ببینیم و اینطور هیجانی شوم!
اما انارهای ملس وخوشطعم حیاط بیبیفاطمه چیز دیگری بود. محال بود آنها را ببینی و دهانت آب نیفتد.
باد آبان که به تنشان میخورد، چنان به رنگ میآمدند و از سرخی برق میزدند که دل بچههای محله برای بوییدن انارها و حتی تماشایشان آب میشد.
با اینکه میدانستیم بیبی حواسش به ما هست و هر موقع زمانش برسد صدایمان میکند و شاخههای نازک و خمیده درختان انار را میسپارد به دستان چابک و پرانرژی ما بچهها تا برای خودمان و خانوادههایمان انارها را باز کنیم، باز هم سرشماری و نشان گذاشتن روی انارهای سرشاخه تفریح پاییزی ما بچهها بود.
بیبی عصابهدست پیچید داخل کوچه. دو قدم به سمتش رفتم و بلند سلام کردم. نفسزنان جوابم را داد و آهسته از کنارم رد شد.
با دقت نگاهش کردم. میخواستم ببینم اگر دستش پر است کمکش کنم. آخر، بیبی همیشه پادرد داشت و کم پیش میآمد بیرون برود. بیشتر کارهای بیرونیاش با ما بچهها بود.
وقتی دید معطل ایستادهام و دارم نگاهش میکنم، خندید و گفت: «مسجد بویم زاک!» (یعنی: مسجد رفته بودم بچه!) و بلافاصله کلید انداخت و در خانهاش را باز کرد.
زیر لب گفتم: «قبول باشه بیبی خانم.» و بعد با گوشه چشم، انارهای باغچهاش را زیر نظر گرفتم. بیبی رد نگاهم را گرفت و گفت: «بیه اره ریکه.» (یعنی: بیا اینجا پسر)
بیبی اصالتا گیلکی بود و همیشه من و همه پسرهای محله را ریکه صدا میزد. با این حال نمیدانم چرا هربار که این کلمه را میشنوم، برایم جدید است و هیجانانگیز!
با لبخند از تعارف بیبی استقبال کردم و وارد حیاط بزرگ شدم. همهجا از تمیزی برق میزد. فصل پاییز بود اما یک دانه برگ روی زمین پیدا نمیشد.
مامانم همیشه میگفت: «بیبی بااینکه پا و کمر ندارد، مثل دستهگل تمیز و مرتب است. انگار همهجای خانهاش را از تمیزی ورق نقره کشیدهاند!»
داشتم از تمیزی و سرزنده بودن حیاط کیف میبردم که بیبی صدایم کرد و گفت: «ریکه بیا اره، تیماره واسی انار بچین.» (پسر، بیا اینجا، برای مادرت انار بچین.)
رفتم سمت بیبی و از دستش مشمای مچالهای را که از کمد گوشه حیاط برداشته بود، گرفتم و گفتم: «ممنون بیبیخانم. واسه شما هم بچینم؟»
بیبی لبخند زد: «تی قربان ریکه. خوایهام چی بوکنم؟ مو دندون نرم!» (یعنی: قربانت پسرم. میخواهم چهکار کنم؟ من که دندان ندارم!)
مهربانی بیبی همیشه شگفتزدهام میکرد. گاهی فکر میکنم چرا همه خوبیها در بیبی جمع است: مثلا اینکه دست سخاوت دارد و معتقد است هرچه ببخشد برکتش دوچندان میشود.
نردبام گذاشتم و رفتم بالای درخت.
انارها را توی پنجه گرفتم و سبکسنگین کردم. یکی از درشتترین انارها را با سر انگشتم نرم فشار دادم. مثل سنگ سفت بود.
با این حال، از شاخه جدایش کردم و توی دستم گرفتمش. انار را بوییدم بوی خوبی میداد و سرخ و آتشین بود.
یاد حرف مامانم افتادم که میگفت زمانی که بچه بوده شنیده است «بهتر است وقتی انار دانه میکنید و میخورید، مواظب باشید که یک دانهاش هم روی زمین نریزد.
پارچهای زیر دستتان پهن کنید و حواستان به تکتک دانههایش باشد چون انار میوهای بهشتی است و یکی از دانههایش مال بهشت است. هرکس بخورد انگار میوه بهشت را خورده است.»